مادر

گفتم مادر!گفت:جانم
گفتم درد دارم!گفت:بجانم
گفتم خسته ام!گفت:پريشانم
گفتم گرسنه ام!گفت:بخور نانم
گفتم کجا بخوابم!گفت:روي چشمانم
اما يک بار نگفتم مادر من خوبم شادم همیشه از درد گفتم واز رنج





زندگینامه حضرت ابوالفضل (ع)

زندگینامه حضرت ابوالفضل (ع)

دانلود





به خدای کعبه که رستگار شدم





عشق یعنی چی

دختری کنجکاو میپرسید : ایها الناس عشق یعنی چه ؟

دختری گفت : اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه

مادرش گفت : عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست

پدرش گفت : بچه ساکت باش بی ادب ! این به تو نیامده است

رهروی گفت : کوچه ای بن بست

سالکی گفت: راه پر پیچ و خم

در کلاس سخن معلم گفت : عین و شین است و قاف ، دیگر هیچ

دلبری گفت : شوخی لوسی است

تاجری گفت : عشق کیلو چند ؟

مفلسی گفت : عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند

شاعری گفت : یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه

عاشقی گفت : خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه

شیخ گفت : گناه بی بخشش

واعظی گفت : واژه بی معناست

زاهدی گفت : طوق شیطان است

جاهلی گفت : عشق را عشق است

پهلوان گفت : جنگ آهن و مشت

رهگذر گفت : طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است

دیگری گفت : از آن بپرهیزید

طفل معصوم با خودش می گفت : من فقط یک سوال پرسیدم





گفتگو با خدا

گفتگو با خدا

در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم. خدا پرسید:پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است.

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟پرسیدم:چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟خدا پاسخ داد:کودکی شان.اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند،عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها ، آرزو می کنند که کودک باشند ... اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.

اینکه که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گوئی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدمبه عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد ، همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند ،بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.بیاموزند ثروتمند کسی نیست مه بیشترین ها را دارد ، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند، بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.من با خضوع گفتم:از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط اینکه بدانند من اینجا هستم،همیشه.

 

 

 

 





نویسه جدید وبلاگ

تولد کودک

 

 

 

 

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید:

 

" می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ

 

 کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟"

 

خداوند پاسخ داد:" از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر

 

گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد"

 

کودک دوباره پرسید:" اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز

 

خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند."

 

خداوند لبخند زد:" فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند

 

خواهد زد. تو او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود."

 

کودک ادامه داد:" من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را

 

نمی دانم؟"

 

خداوند او را نوازش کرد و گفت:" فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی

 

را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو

 

یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی."

 

کودک سرش را برگرداند و پرسید: "شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی

 

می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟"

 

" فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود."

 

کودک با ناراحتی گفت: "وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟"

 

اما خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت: "فرشته ات دستهایت را در کنار هم

 

قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی."

 

کودک با نگرانی ادامه داد:" اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را

 

ببینم، ناراحت خواهم بود."

 

خداوند لبخند زد و گفت: "فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به

 

تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من همیشه در کنار تو خواهم بود."

 

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.

 

کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.

 

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:" خدایا! اگر من باید همین حالا بروم،

 

لطفا نام فرشته ام را به من بگویید."

 

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد:

 

نام فرشته ات اهمیتی ندارد. او را می توانی " مادر " صدا کنی

 

 

 

 





عاشقانه ها

عاشقانه با خدا

 

زنگ تفریح دنیا گذراست ...... زنگ بعد حساب داریم

 





گزارش تخلف
بعدی